برای اطلاع از معنی و مفهوم کلمه سماط با ما همراه باشید.
معنی سماط
این کلمه به معنی بساط، سفره(چیزی که برای خوردن غذا بر روی زمین پهن میشود)، صف، رده، رسته و خوان است.
سماط در شعر فارسی
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمیپیچد سر از حافظ
ولیکن خنده میآید بدین بازوی بی زورش
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
آن ز ابدالست و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتست
آن ز همسایهٔ منور تافتست
شکر کن غره مشو بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریت آتشزنیست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چونک من غارب شوم آید پدید
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمیشود معقول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدهست که فرمان عامل معزول
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه درویش پادشه به نزول
بر آن سماط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
سعدی